بسم الله الرحمن الرحیم 

به بهانه تولد استاد عزیزم حاج اقا شهاب مرادی تصمیم گرفتم کمی بنویسم ...

از ابتدا کمی خلاصه بگویم...

چه شد اصلا چرا کلاس مجردها؟

چون یک فرد بی نظیر استاد این کلاس بود!

و اکنون بعد از ۱۵ جلسه این را با تمام وجود حس میکنم...

بگذریم از فضای طلبگی و الگو و مسیر و هدف...

که قطعا اگر کسی غیر ایشان بود از قم به تهران نمی آمدم برای شنیدنش

 

 

عید ۱۴۰۱ که حاج آقا مشهد سخنرانی فرمودند را مگر فراموش میکنم؛ که از ساعتی قبل از شروع سخنرانی در مراسم حضور داشتم و در آخر هم در صحن پیامبر اعظم باهاشون سلفی گرفتم و از تعطیلی کلاس مجردها گفتم و گفتند اطلاع رسانی اش انجام میشه!

از لحظه ای که اطلاعیه ثبت نام را در اینستاگرام دیدم وسریع در بین مسیر و با همون گوشی برای اینکه جا نمونم از ثبت نام فرم رو پر کردم و با اینکه تا ولادت امام حسن مهلت ثبت نام بود نمیخواستم عقب بندازم...

از لحظه ای که تماس گرفتن بیام زندگی بهتر برای مصاحبه و من و دوستم چون با هم ثبت نام کرده بودیم و او سربازی بود و نیامد هر چند کمی من هم سست شدم در تصمیمم و مدام در گوشم زمزمه میشد که در این هیری ویری؟ در این آشوب و بالا و پایین زندگی یکشنبه هاتو میخوای کلا وقف یه کار مستقل کنی!!!

چگونه میخواهی از قم بیایی تهران؟ 

با خودم میگفتم حالا دوره یازده برو تا اون موقع خودتو آماده کن!

اصلا ازدواج؟ زوده بابا...

الانم میبینی یکم مانع افتاده تو کارت بعدا حل میشه بهتره...

بیخیال و...

به یاد دارم حتی با این وجود دیرتر از موعد مقرر رفتم زندگی بهتر و دم غروب بود و روزه بودیم ...

کلا ۲۰ دقیقه هم نشد گفتگو مون با آقای خلجی و چون نماز عصر هم نخونده بودن آقای خلجی از ادامه گفتگو و مصاحبه عذرخواهی کردند و کامل نشد...

بیرون اتاق آقای هاتفی گفته بودند شناسنامه بیار ... و شناسنامه من قم بود!

گفتند اینطور نمیشه...

گفتم عکسش هست قبول نکردند ...باید حضوری بیاری

نمیدونم چه شد نتوانستم ببرم...

۱۸ اردیبهشت اولین جلسه کلاس مجردها برگزار شد و من فهمیدم جامانده ام!

سریع پیام دادم آقای هاتفی ...

چرا من از مصاحبه رد شدم؟

چیزی نگفتند ! فقط یکشنبه ۲۵ اردیبهشت بیا اینجا صحبت کنیم...

آمدم بیرون ایستاده بودم حاج آقا اومدند یکی یکی افراد رو تایید میکردند بیایید تو...

سیدح صفوی هم مثل من بیرون بود فقط او را به یاد دارم 

گفتم طلبه ام و مشکات درس میخونم حاج آقا گفتند از این درس نخونا ... خرده نگرفتم خب درسم که درست نمیخونیم :)

حاج آقا مشهد دیدمتون... سلفی گرفتیم با برادرم ... همراه حاج آقا، امیرحسین که اونجا بود منو به یاد داشت گفت آره حاج آقا...

خلاصه رفتیم تو...

نام و نام خانوادگی کد ملی و شماره تماس ثبت شد ... 

یک کاغذ سفید هم دادند که بعدتر ها جمع شد.

شدم عضو رسمی کلاس مجردها و از درون به خود افتخار میکردم.

اوایل که رو زمین پایین سن مینشستم و رو به روی حاج آقا زیاد خودمو میگرفتم...

فکر میکردم خیلی هنر کردم اومدم اینجا 

گذشت و گذشت سرد و گرم کلاس مجردها به تنم خورد 

هفته هایم زنده شده بود!

این حس را وقتی جلسه هفتگی مسجد و گفتگو با مربی مون را داشتم بود اما اینجا عجیب جاذبه داشت برایم...

برای یک طلبه ای که شاید در اجتماع دور افتاده از دانشگاه و سطح جامعه باشه این کلاس حکم یک خودکشی را داره!

که باید خودت را درگیر اجتماع کنی...

و نکردی!

و ادعا هم داری !

بیا اینجا و خودی که از خودت ساخته ای را بکش!

اوایل یکی بود که میامد پای میکروفون جلوی حاجی هم مینشست همه چی هم یادداشت میکرد !

حتی یه بار حاج آقا گفت اینو نباید یاداشت کنی گوش کن!! :)))))

یکم ازش احساساتی دریافت میکردم که خوب نیست بگم!

ولی در عین حال هم بچه خوب و فعالی بود که همین وجه اشتراک و تمایز مون بود!

منی که تو حوزه دقیقا همین رفتارا رو دارم ولی در عین حال تو کلاس مثل یه موش آبکشیده یه گوشه کز کردم !

از طرفی دوستش داشتم و از طرفی چون خیلی شبیهم بود ازش گریزان...

معمولا آدم ها از خودشان فرار میکنن...

منم.

گروه دار که انتخاب کردن !

ایشون شد گروه دار ما ... 

تو گروه واتساپ که هرکی خودشو معرفی کرد...

ایشونم گفت، اسمش محمدحسین بود و طراحی گرافیک میکرد...

بعدها فهمیدم چقدر شباهت هامون زیاده!

خردادی...

خواهر و برادر کوچکتر...

شهدایی...

رسانه...

رفاقت مون با کهف الشهدا شروع شد.

اوفففف

چقدر حرف زدم !

ببخشید

روزها گذشت ماه ها ...

خورد به محرم!

تعطیل شدیم ...

اربعین ماه صفر ... 

فتنه ... مهر آبان آذر...

۲۰ آذر اما جلسه ۲۲۹ ام یعنی نهمین جلسه حضور من و اولین جلسه دوره یازدهی ها برقرار شد

توی این مدت حواسم بود حاج آقا کجا مراسم دارن برم...

یکی غرب تهران و مسجد امام باقر و حضور آقای دردشتیان

و یکی شرق تهرانپارس و عکس با نور پردازی موتوری !

دیگری هم مسجد پیامبر اعظم مجموعه فرهنگی ورزشی در خیابان شریعتی سیدخندان 

گذشت و گذشت مثل برق و باد ...

و امروز ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ آخرین لحظات عمرم در این روزها را سپری میکنم و خوشحالم!

خوشحالم از یکشنبه هایی که به حضور در کنار شما عاقبت به خیر شد!

حضوری که طلبگی ام را تحت تاثیر خود قرار داد 

رشد کردم

بزرگ شدم

شاید صبور شدم

پخته شدم و شاید هم عاقل شدم!

اکنون اگر از من بپرسند جوانی خود را چگونه گذراندی میگویم پای درس استاد شهاب مرادی 

چیزی مهم تر و بولد تر از یکشنبه هایم سراغ ندارم

البته امیدوارم این حال و هوا را بتوانم حفظ کنم !

چون معمولا وقتی از نعمتی و موقعیتی صحبت میشه!

آن را از دست میدهم

شاید تعللم برای حرف زدن در مورد کلاس همین بود!

نمیخواستم سلب توفیق شوم...

اکنون که تا اردیبهشت نفس کشیدن در کلاس را تجربه نمیکنم

دست به کیبورد شدم تا غفلت دنیایی مرا دچار فراموشی نکند!

این را هم بگویم و خلاص !

هر کسی که سوال داره میاد پای میکروفون و سوال میپرسه (و بنا بر قاعده ای که وجود داره هم ممکنه با بعدی گفتن سوال پاسخ داده نشه!) و

خب من کلا از بچگی پرسشگر نبودم!

یعنی بودم ها !!!! ولی سوالای واقعی که چالش زندگی ام شده و از عمق جان باشد نه!

و بارها در موقعیت های مختلف که استاد دعوت میکرد افراد مختلف برن پای میکروفون میرفتم اما جرات سوال پرسیدن نداشتم!

من تا جلسه ۲۳۶ ام یعنی پانزدهمین جلسه حضورم آن هم تا دقایق آخر حرفی برای گفتن نداشتم!

تا حرف از حاج قاسم شد!

در ذهنم مرور میکردم چه بگویم...

خاطرات مختلف گذشت ...

و ناگنهان رسیدم پشت میکروفون و با نشانه تاییدی از استاد سخن گفتم.... شروع خوبی داشتم!

اما پایان خوبی نه... 

به حدی که صدایم میلرزید !

اما هر چه بود این قفل را هم باز کردم...

و امیدوارم که بتوانم سوالای واقعی پیدا کنم و آنها را از عمق جان بپرسم و مبهوت شیرینی پاسخ استاد بشم! 

 

از همه جوانان مجرد سرزمینم

 مخصوصا تهرانی !

مخصوصا دانشجو!

مخصوصا ‌Baby Face ها ...

بیایید این کلاس را شرکت کنید

خیر دنیا و آخرت نصیبتان خواهد شد 

شرطش است صبوری کنید

و دل بدید و حضور فعالی داشته باشید...

از خودتون بگذرید ... از کارتان...

باید هزینه بدهید تا ارزشش را بفهمید

و این قاعده دنیا است

و خب ما عصر جدیدی ها هم یک سر داریم و هزار سودا ...

کاش بتوانیم بدانیم چه چیز را فدای چه چیزی میکنیم.

از خیریه یادم رفت بگویم ! مادر مهربان

که باز برای حضور در اینجا چقدر خرسندم...

همه ما دلمون میخواد دست کسی رو بگیریم کمک بدیم تو کار خیر اما بسترش رو نداریم!

چه بستر خوبی است خیریه مادر مهربان

دل کودکان را شاد میکنی...

حضورم در خیریه هم با لقمه عصرانه شروع شد !

۱۴ عدد که در اینستام هایلایت کردم از پخش کردنش...

بعدیش پک شب یلدا بود و با پدر و خواهر و برادر رفتیم تا ورامین... و یه سری هم به دایی محمد زدیم و امام زاده طاهر زدیم و فاتحه ای براشون خوندیم.

یک بار هم تزئین اتاق دوشنبه های خوشمزه فوق العاده رو!

و این آخری هم بسته بندی خوراکی های خوشمزه که چقدر حالم رو خوب کرد!

یکسالی است روزی معنوی ام گره خورده به استاد...

و استاد به حضرت خدیجه ...

چقدر خرسندم.

براتون سالی پر برکت و سرشار از معنویت را آرزومندم.

یاعلی

 

۱ ۰