این نوشته را سال گذشته نوشتم و مطالب درون آن را نه تایید میکنم و نه رد میکنم!

فقط جهت مرور خاطرات در اینجا قرارش میدم
شاید یکی از نقاط عطف زندگی من بود.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

«یا رفیق من لا رفیق له»

 

نوشته ای که میخوانید شرح حالی است از بنده در این قریب به سه سال طلبگی؛ پیرامون رفاقت در حوزه میان طلاب و انگیزه ای که باعث شد به سمت این حرکت برم چیزی نبود جز خبر عقد محمدمهدی

 

بنده شخصیتی پیکارگر دارم و تایپ mbti  ام هم enfp هست!

خواستید بیشتر بدونید در مورد رفاقت با من این لینک رو ببینید:

https://www.16personalities.com/enfp-friends

 

به هر طریقی بود در (...) ثبت نام کردم و برای مصاحبه دعوت شدم

روزی که آمدم مصاحبه انسان هایی رو دیدم که تا کنون ندیده بودم!

ابتدا سیدرضا ح... رو دیدم و خیلی گرم و صمیمی با من برخورد کرد و در ادامه سر سفره ناهار خیلی خاکی و متواضع دوستان دیگر رو دیدم... بنیامین پ... رو یادم هست که بود

احساس وابستگی شدیدی پیدا کردم به طلبه ها...

و خودم رو در بندشان دیدم...

بعدتر که با حاج آقای در... صحبت کردم و علایقم را گفتم برای مشورت منو به علیرضا مح... وصل کردند و این علاقه و محبت بیشتر شد...

مصاحبه قبول شدم...

دروس شروع شد و من طلبه ی اختباری!

از حوزه و طلبگی هیچ چیزی نمیدانستم! من فقط در بند محبت این طلبه ها شده بودم...

علاقه و محبت شان به من ، مرا بنده شان کرده بود...

روز مصاحبه رو گفتم چندین بار که با لباس آستین کوتاه و کتانی سفید آدیداس حضور پیدا کردم...

و البته همراه با تسبیحی شاه مقصود سبز تیره.

مصاحبه اول رفتم تو آب نمک...

مصاحبه دوم یکم فضا رو عرفانی کردم و خودمانی تر حرف زدم و حاج آقای عل... بنده را پذیرفتند...

روز مصاحبه حیدر رو به خاطر دارم و عِبا... را...

سید بزرگ ما بود...

در جهادی هم که رفتیم سید گل تیم بود...

همه اطرافش حلقه زنان...

بحث که میشد من گوشه رینگ بودم و فقط مشارکت رفقا در بحث ها رو دقت میکردم... از همون ابتدا فن بیان ضعیفی داشتم... و به مرور در مباحثه این مسئله برایم تقویت شد...

و همچنین البته کم کم یخم باز شد و خود واقعی ام بروز پیدا کرد.

یادم هست علیرضا ق... هم چون مصاحبه نشده بود و در نظرش این بود که چون من قبول شدم آدم بدردبخوری هستم می آمد و مدتی ملازم ما بود! :)

یک حجره بیشتر نداشتیم...

من و علیرضا و حیدر و علی اکبر و سیدفردین و سیدعلی عبا... و رُخ... و خُسرو و محمدعلی بلن... و دیگرانی در خاطرم نیست

اختبار با هم بودیم...

در آن زمان سعی در ایجاد رفاقت بین رفقا داشتم اما در مرحله اول با خسرو و محمدعلی و سیدعلی بیشتر مچ بودم.

اما خب موفقیتی حاصل نشد و هر چه بیشتر سعی داشتم بیشتر خراب شد... به خاطر دلایلی که بعدها خسرو برایم شرح داد در شبی که نشستیم روی نیمکت کناری دفتر آقای در... و حرف های خوبی روزی دو طرف مون شد.

گذشت و گذشت...

یک ماهی تعطیل شدیم و رسید به اواخر شهریور...

گفتند بیاییم...

به من اما گفتند قبول نشدی! و روزی که دوستان رو بردند قم و اردوی افتتاحیه برایشان برگزار شد بنده رو در مدرسه نگه داشتند برای تدوین کلیپ و همچنین برای آروم کردن من توسط مح...

دلایلم رو گفتم و از زوایای پنهانی ذهنی ام گفتم...

و به تصمیمی رسیدم که موجب سعادتم شد و رضایت اساتید رو جلب کردم و ماندنی شدم... البته برای یکسال!

خلاصه موندنی شدیم و شاهد حضور نفرات جدیدی بودیم!

محمدحسین کاظ...

سجاد اما...

محمد آقا...

سیدعلی میر...

 

و البته رفتن علی اکبر و سیدفردین و بلن!

 

حجره ها دو بخش شدند...

1: من ، میر ، رخ ، اما ، ق

2: آقا ، خسرو ، حیدر ، عبا ، کاظ

که بعد ها جای اما و حیدر عوض شد...

 

طبیعتا با رفقای حجره مون بیشتر ارتباط داشتم تا دیگر اعزه...

اما یه سری ملاک های اخلاقی هم بود که سعی میکردم اولویت قائل بشم بین دوستان.

اما هیچ وقت کسی رو از قلم نینداختم... حتی حیدر عزیز رو که خیلی اوقات خودش نبود یا نمیخواست حتی با اصرار و تمنا.

 

با علیرضا ق به طریقی رفیق شدیم...شاید سر خرید لب تاب و مسائل امر به معروف و دوره ترک عادت و بحث های فضای مجازی و پیج نهج البلاغه و فضای مجازی و مدیریت کانال بایگانی و کلاس مجازی و...

با کاظ سر هم ... بودن و بحث های رفاقتی خیلی ملموس و محبت آمیز و البته کل کل های صرفی و خرید گوشی A30s و رفتن به قم و زیارت و رفتن به مشهد دوتایی و خوابیدن خونشون...

با آقا سر اینکه رفیق مشترک داشتیم و استادم رو میشناخت و... کم کم خانواده هامون آشنا شدن و اولین هم مباحث ام و داستان هایی که داشتیم و آقای کش... و بحث سر سهم غذا و تلفن زدن های متشکر و راه رفتن و سرکه و لبتاب کیبورد خراب و انگشتر قرمز و جک اس 5 و تبلت و بیانات حضرت اقا و حریت و مدیریت آقا ناس... و تقابلش با اقای کش... و پناه بر خدا و...

با سجاد سر تواضع و قرآن خوندن و نهج البلاغه خوندن و بین الطلوعین بیدار شدن و وضو وسواسی گرفتن و اسم زیباش و گوشی خریدنش و سوالایی که بعضا میپرسید و دلسوزی اش به من و پویایی اش سر کلاس نحو و...

با خسرو سر همون حرفایی که اون شب رو نیمکت بهم زد و خلاصه کردن درسا و دستای کوچولوشو و دمپایی ابری شو و لباس طوسی و عینک حساس به آفتابش و معرفتش و بحث هاش با محمد و...

با حیدر سر جایی که مینداخت تو حجره و کتاباش و بازی هاش و فیلماشو وبحث هاشو و...

با میر... سر سروصدا هایی که موقع خوابیدن داشت و داشتم و صوتایی که گوش میداد و خونه رفتناش و دوچرخه بردناش و فاز عرفانی که برمیداشت و سیدبودنش و رفیق سیدجواد بودنش و...

با عبا... سر سید بودنش و حرفای توحیدیش و شال سبزش و عینکش و نعلین پوشیدنش و قبلا طلبه مجتهدی بودنش و خواب هاش با چشم نیمه باز و بعدها به خاطر ازدواجش و معرفتی که به خرج داد و کتاب خرید و...

اما رخ...و ما ادراک رخ...!

نمیدونم چرا این بشر اینقدر جذاب لعنتی بود!

لباسای اتو کشیده...ظاهرطلبگی...منطق خوان و روایت خوان و علامه طهرانی مسلک و تسبیح کهربا و سفر مشهد و عبا طوسی و انگشتر یامهدی و کتابخونه اش و نظم و دقت و هوش و حواس و تواضع و افتادگی اش و البته بعضی مواقع غیر قابل پیش بینی و سفت و سخت و غیر قابل تغییر شدنش...

اگر در رفقا بعضی صفات به طور خیلی ویژه نمایان بود در ایشون همه این صفات جمع بود اما نه در حد افراطی اش بلکه به اندازه تعادلش به نحوی که نه برای من آزاردهنده بود و نه جوری بود که بعد مدتی حوصله اش رو نداشته باشم... البته این نکته رو الان فهمیدم و هیچ وقت نیومده بودم مفصل روش فکر کنم.

هنوز که هنوزه قابلیت های جدیدی ازش میبینم که هنوز برای من به عنوان رفیق صمیمی اش کشف نشده است! و البته در این نوشته فقط دارم برداشتم از دوران صدر را مینویسم تا برای همه ملموس باشه وگرنه بعدها که بیشتر با هم بودیم خیلی اتفاقات جذابتری افتاد که بگم بیشتر متاثر میشید...

پایه یک هم مباحث من ابتدا کاظ... بود و بعد شد آقا... و بعد خوردیم به ماجرای صدر و کم کم به حاشیه رفت و دفعاتی با حیدر و خسرو هم همبحث شدیم...

و خوردیم به حواشی...و حرف از رفتن و...

من در این یک سال به همه رفقا وابسته شده بودم... آقا... و سجاد و خسرو و قائد و عبا... رفتند...

من وزنه های رفاقتی ام را از دست دادم

نگران بودم...

نگران ضربات سخت عاطفی ام...

راه میرفتم در حجره...مدرس ... حیاط...مسجد...کتابخانه... تک تک اش خاطره بود با آنهایی که نیستند...

هیچ چیز جای خالی این رفاقت ها را پر نکرد...

و من بعد یک ترم هم سعی کردم برگردم مر... و باز نشد...

اما اتفاقیکه افتاد در این حین وابستگی ام به میر و رخ بود... حیدر و کاظ... که یا نبودند یا اگر بودند هم نبودند...

و درسا رو با میر... و رخ... جلو میبردیم...

دعوا کردیم... همو اذیت کردیم... کسی کمک مون نکرد...

ق... یا سجاد یا خسرو یا محمد ی نبود که دلسوزی کنه و دستگیری کنه...

به جز محمدمهدی رخ... که بیشترین همراه بود...

محمدمهدی اگر نبود واقعا افسرده میشدم... واقعا!

شبهایی که چون کم بودیم میرفتیم با هم بیرون...

منو میر... و محمدمهدی و ژوپیتر و سیناتلا و...

ولی باز کسی جز محمدمهدی نبود که من رو شارژ نگه داره...

تا جایی که حتی رفتارهام هم طلبگی تر شد و در آن سرگردانی و حیرانی که داشتم و میترسیدم از خروج از حوزه...او منو حفظ کرد از ضربات...

بعدها فهمیدم که خودش تنها نبود...

میرفت از این و اون مشورت میگرفت...

شبهایی که از شدت تنهایی نمیدونستم کجا برم و فقط رپ های یاس بودن مونس تنهاییم و سناتور و مکانی خلوت و آرام...

میومد و حرف میزدیم و میرفت اینور اونور دور میزدیم...

هرچند هیچ وقت نگذاشت که تلخی کردن هام باعث جدایی مون بشه...

تنها کسی که جرئت کردم بهش بگم رفیق او بود...

و بعد یک ترم در صدر موندن زمانی که 3 تا از رفقا رفتن کر...

در حالی که منم میل داشتم به رفتن به کر... با مشورت از اساتید مثل استاد ناس... و البته فکر جدایی از رفیقی که در سخت ترین لحظات زندگیم دستم رو گرفت و موند و کمکم کرد باعث شد منم برم پلایین...

رفتیم و دین ام را تا جایی که تونستم سعی کردم ادا کنم اما من مثل او کامل نبودم و ضرباتی را عمدا در برابر ضرباتی که سهوا وارد میکرد وارد میکردم.

گذشت و گذشت مسائلی پیش اومد...

مسائلی که موجب شد رفاقت مون خدشه دار بشه...

مسائلی که درس هر دومون رو تحت تاثیر قرار داد

اما نمیدونم چرا هیچ وقت تکلیف رو مشخص نکرد و بعد اینکه آب از آسیاب افتاد هر بار برگشت و دوباره رفیق شدیم...

ولی با این همه او باز هم تنها رفیقم بود!

حتی مح... و محمدکر... و محمدرض... وعلیرضا زا... و رفقای غیر هم پایه ای که رفیق بودیم با هم در این سطح نبودن...

گذشت...

از پلایین هم مجبور به خروج شدیم به خاطر همین ضرباتی که باز دو طرفه به هم وارد کردیم.

آمدم قم زودتر از او و مدتی که بودم جای خالی شو حس میکردم...

اما وقتی آمد باز همه چیزش جدا بود اما به قول خودم باز رفاقت رو بلاتکلیف میگذاشت...

و معلوم نبود چیکارس فازش چیه...

و میخواد چیکار کنه...

رفتارش از طرفی صمیمانه و نزدیک بود و از طرفی اخباری میشنیدم که از من مخفی میکرد...

و این من رو آزار میداد...

گذشتم...

تقریبا همه چیزمون جدا بود...

به جز خاطراتی از گذشته و گاهی اوقات همسفری مسیر تهران قم...

حتی هم حجره یا همکار هم نیستیم...

گذشت...

اما خب حقیقتی است...

ما تقریبا از هم جدا شده بودیم...

در ظاهر رفیق بودیم و سلام و علیک داشتیم...

شاید این وسط پدرشون هم منو بشناسه یا داداشش یا اینکه خونه شونو بلدم...

یا...

اما اون چی از من میدونست؟

حتی مطمئن نیستم خونه مون رو بلد باشه یا حتی اومده باشه...

حتی زمانی که پدرم را دید شاید قریب به یکماه پیش بود...

من خودم را فریب میدادم...

ما رفیق نبودیم یا اگر هم بودیم برای همان صدر بود...

من توهم رفاقت داشتم...

توهمی که قرار بود منجر بشه به یک بحران عجیب...

معلوم نبود تا کی قرار بود در بند بمانم...

هربار از سطح رفاقت ها صحبت میکردیم... میگفت... محبت کن و در بند بگیر...

بردگی مدرن شنیدید؟!

بشنوید...

نماز استیجاری برای چه میخوانید؟!

آیا به معنویت نماز احتیاج دارید؟

آیا میخواهید بار از میان مومنین بردارید؟

خیر!

شما نیازمند پول هستید!

و در ازای کاری که میکنید اجر دریافت میکنید...

وای به حال رفاقت هایی که شبیه به نماز استیجاری باشه...

محبت کنی تا در بند بگیری و بگی رفیق دارم!

اما دقیقا در همون حالاتی که باید رفیق ات در خوشحالی ات همراهت باشه و بیشتر از تو ذوق زده باشه اونو محروم کنی...

تو به اون نیازی نداری...

اما اون فکر میکنه به تو نیاز داره...

رفاقت های ما که از روی اجبار یا از روی منفعت طلبی یا سو استفاده کردن یا... که نبود...بود؟!

من هم میتونم مثل بقیه خوشحال باشم...

میدونید رفقا...

من احساس میکنم مغبونم!

انگار به جایگاهی رسیدم که مزایایی دارد ولی مرا از اون مزایا محروم کرده اند...

در نتیجه اون جایگاه باشه یا نباشه برای من فرقی نداره چون مزایایی ندارد

به سید میگفتم قبل ازدواج چه کاری میخواستی انجام بدی که پشیمونی از انجام دادنش...؟!

گفت اینکه با آدمای بیشتر رفیق بشم!

این جمله طلایی است!

اگر بفهمیم که قبل ازدواج چه گوهرهایی میشن رفیق مون و اگر بعد ازدواج بمونن چه مونس هایی هستند برای مشکلات بعدی...

یعنی ساده بگم ثمره رفاقت مجردها قبل ازدواجشون اینه که تو مهم ترین مرحله زندگی شون یعنی ازدواج این رفاقت به درد شون بخوره...

استدلال ایشون من رو بی نهایت عصبی کرد وقتی شنیدم که گفت: بهت نگفتم تا اذیت نشی چون میدونم خودت درگیر این چالشی و...

یعنی چقدر این حرف نفهمیده و بدون فکر زده شده!

میخوام سعی کنم خودم رو بزارم جاش و به این فکر کنم که دارم ازدواج میکنم و مثلا محمد آقا... که رفیق جون جونیمه و خودم به مادرم گفتم یه مورد خواستگاری معرفی کنه و کرد و رفتند... یعنی قبل از خود من پیگیر ازدواجه و چندین جا خواستگاری رفته ! بگم که دارم ازدواج میکنم اذیت میشه!؟ بنظرم بینهایت خوشحال میشه... چون رفیقمه! چون دلسوزمه... مطمئنم از شادی دیوارو گاز میزنه!

اذیت بشه!

فحش ناموسی بدم اینقدر اذیت نمیشه اگه که تو بهترین لحظات زندگیم بی خبر بزارمش!

اصلا برام فرض نداره...

بعد ایشون...این حرف رو بزنه!؟

چندتا فرض داره:

-اینکه ایشون رفیق ندونه من رو که فرض درستیه و منم استدلالاشو آوردم-

-اینکه نمیفهمه و از رو نفهمی و حماقتش اینکارو کرده و اونقدر قد و لجبازه که به خودش اجازه حتی عذرخواهی و معذرت خواهی رسمی و پشیمانی و ناراحتی نداشته باشه! که اینهمه کمالات براش ذکر کردم و بعیده این احتمال

-اینکه واقعا از سر دلسوزی بالاخره با استدلالایی اومده و به این نتیجه رسیده که اگه بگه اذیت میشم و خب قابل جبران هست و باید بیاد و خیلی منطقی و عادلانه و عرفی توضیح بده که  چرا اینکارو کرده...

که نیومد و از یه راه سعی کرد ورود کنه و با امتناع من مواجه شد و بی محلی کردم ولی اونقدر سرش شلوغه شاید یا که کار دیگه ای بلد نیست بکنه و دوباره روش تکلیف مشخص نکردن و منتظر افتادن آب از آسیاب میشه و دوباره شاید رفیق بشیم... اما این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست...

 

به هر حال این هم گذشت و خاطره ای تلخ شد در تاریخ 20/3/1401 برای من لااقل که تا روز یکشنبه یعنی 3 روز بعدش ادامه داشت...

در طول این 3 روز خیلی فکر کردم به گذشته...

به حرفای دونفره ای که داشتیم...

به تصمیم سازی هاش...

به تصمیم سازی هام...

به دلسوزی هاش...

به دلسوزی هام...

به محبتاش...

به محبتام...

و این وسط میبینم این رفتار نه تنها عادلانه نیست...

بلکه بیشتر از این سکوت کنم ضربه ایست بر خودم و همچنین خودش

و درنهایت ارتباط همه مون...

چون این ضربه ای که زد واقعا زخم کاری بود...

وسط این خیابونا دور از تو من جون و تنم مرد...

اینقده موندم که بیایی این زندگی روح منو برد...

هر چی که میخواستم تو رو به دست بیارمت نشد...

انگار از اون شباس که من گریه کنم تا خود صبح...تاخود صبح...

 

باورم نیست...

حقیقتا فکر میکردم تنها عاملی که باعث نابودی رفاقت مون بشه خودم باشم؛ چون محمدمهدی هر چقدر هم اذیتش کنم اونقدر حلیم هست که بردباری کنه و نزاره رفاقت خراب شه...

و به خاطر همین هیچ وقت نگران این مسئله نبودم.

اما الان با کاری که کرد...

نمینویسم.

شاید راهی برای بازگشت یافت!

اما میدانم هر چه میگذرد احساسم بهش کمتر و کمتر میشود...

تا جایی که احتمالا دیگر...

 


به مردم جامعه می اندیشیدم... به بی اعتمادی که به هم دارن...

و به کودکان... و اعتمادی که به هم دارند...

میگفتم چی میشه که بچه از پاکی میرسه به سیاهی...

تو فرآیند رشدش چی انقدر موثره که این تغییر رو ایجاد میکنه...

در حالی که تا چندی پیش این اعتماد به یکدیگر رو هنوز در وجودم داشتم و حسش میکردم...

و خودم را تنها بازمانده کودکان اعتماد گر میدیدم...

تا این اواخر چندتا بی اعتمادی سنگین برام ایجاد شد از نزدیکان و غریبه ها...

یکی اعتماد و قرض دادن مبلغ 400 هزار تومن بود به کسی که دزد بود...

یکی قرض دادن یک وسیله و بی موالاتی در بازگرداندن آن وسیله...

پدرم گفت من دعام همینه که اگر خدا بلایی خواست بر ما نازل کنه بر اموال مون نازل کنه...

چون چیزی رو از دست نمیدیم...

مادرم میگفت قصه نخور...

به مال ات ضربه بخوره خیلی راحت تر از زمانیه که به عاطفه و روحت آسیب بخوره...

میگفتم من همین الان احساس میکنم به عاطفه ام ضربه خورده...

تا اینکه این خبر...

به شدّت روحم را زخمی کرد...

من اهل گریه با صدای بلند در مسجد جمکران نبودم...

من اهل گریه قبل خواب نبودم...

اهل موزیک لایت گوش دادن قبل خواب نبودم...

اهل تنهایی بیرون رفتن...

اهل تنهایی خوابیدن...

فکر به این اتفاق به شدت قلبم را میگرفت و تیر میکشید...

از درون درد میکشیدم...

میتونستم اهل چیزهای دیگری نیز باشم...

اما نشدم... و صد الحمدلله که رفع شد و امروز 23 خرداد دیگر تمام شد

نوشتم تا بدانید که اشکال از من هم هست.

 

والله که شهر بی تو مرا حبس میشود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همراهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول

آن های و هوی نعره مستانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

 

والسلام علیکم و رحمه الله

 

دوشنبه, 23 خرداد 1401 - 04:44 ب.ظ

    ۰ ۰